کتاب چمدان نخستین اثر بزرگ علوی نویسنده، روزنامهنگار و سیاستمدار ایرانی است که در سال 1313 منتشر شد. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه با عناوین چمدان، قربانی، عروس هزار داماد، تاریخچه اتاق من، سرباز سربی، شیکپوش و رقص مرگ است.
بزرگ علوی در این کتاب، به شکلی مدرن به طرح داستان ها، شیوه ی روایت و درگیری های ذهنی کاراکترهای خود پرداخته است. کتاب چمدان به عنوان یکی از اولین نمونه های داستان کوتاه در ادبیات ایران، با به تصویر کشیدن هنرمندانه ی اعماق ذهن شخصیت ها، موفقیت و شکست در عشق، خاطرات آزاردهنده و با ارائه ی داستان هایی پرپیچ و خم و پایان بندی هایی غافلگیرکننده، قطعا شمارا شگفت زده خواهد کرد.
جمال میر صادقی نویسنده در نقد داستان چمدان در این مجموعه میگوید: «داستان چمدان از نوع داستانهای کافکایی است که در آن ذهنیتی جنبهی عینی پیدا کرده و به شیوه کافکایی ارایه شده است. توی داستانهای کافکا از سطح واقعگرایی گامی فراتر میرود و به سطح داستانهای مافوق طبیعی نزدیک میشود»؛ بنابراین میتوان به نوعی نتیجهگیری کرد که داستانهای بزرگ علوی معنایی را در خود پنهان دارند که با شناخت سبک نویسندگی و خواندن آثار بیشتری از او میتوان این لایهها را شناخت.
برشی از کتاب
یک صبح روز یکشنبه ماه تیر هوای شهر برلین تیره و خفهکننده بود. آدم از فرط گرما در تختخواب غلت میخورد، عرق از تنش میجوشید؛ اما حاضر نمیشد که از جایش بلند شود. دود کارخانهها و مه جنگلها که با هم مخلوط میشد و ذرات آن که از میان پنجره توی اتاق میآمد، مثل این بود که میخواست فشاری را که بر تن و جان آدم وارد میآورد سختتر کند. من در آنوقت در برلین تحصیل میکردم. نیم ساعت بود که صاحبخانه چایی مرا روی میز گذارده بود ولی من خیال بلند شدن نداشتم. یکی دو مرتبه هم از پشت در گفته بود: «آقا، از منزل پدرتان پای تلفن شما را میخواهند.» ولی من جواب نداده بودم.
ساعت نه کسی با عجله در اتاق مرا زد و داخل اتاق شد. من ابتدا باز به گمان این که صاحبخانه کاری دارد، اعتنایی نکردم ولی بعد که ناگهان صدای پدرم را شنیدم، از جا جسته، سلام کردم. او روی صندلی راحت کنار اتاق نشست. قوطی سیگار طلایش را بیرون آورد، سیگاری آتش زد و گفت: «چرا آنقدر اتاق تو درهم و برهم است، چرا این کتابها را جمع نمیکنی؟ نگاه کن: صابون و قلم و شانه و کراوات و چوب سیگار و سربند و دیگر چی، عکس، همه روی هم ریخته.» بوی عطر که از صورت تازه تراشیده پدرم تراوش میکرد، در نظر من زننده بود. راست میگفت. دقت و مواظبت او، وقار و بزرگ منشی او، وقاری را که از آباء و اجداد به ارث برده بود، وقار شترمآبی او با زندگانی مشوش پریشان من، با دل چرکین من به هیچ وجه جور نمی آمد. در خانه او یک قفسه مخصوص صابون، یکی مخصوص سیگار، یک اتاق هم مخصوص کتاب بود.
امروز بیش از روزهای دیگر به پدرم توهین شد، برای آن که پدر باوقارم خود را کوچک کرده و در منزل من آمده بود، مگر من آن پسری نیستم که پس از مدت ها زد و خورد از خانه او بیرون آمده بودم، چون که میل نداشتم هر روز ساعت یک بعد از ظهر غذا بخورم و هر شب ساعت یازده در خانه باشم و بخوابم و صبح ساعت هفت سر میز چایی حاضر باشم.
در ضمن این که او سیگارش را میکشید، من سر و صورتم را شسته، پهلویش نشستم. از من پرسید: «تو خیال نداری تابستان مسافرتی تابستان مسافرتی بکنی؟
شما میتوانید کتاب چمدان را در اپسیلون مطالعه نمایید.