ساعت شوم

کتاب ساعت شوم

 

کتاب ساعت شوم اثر گابریل گارسیا مارکز در سال 1962 منتشر شد و به محض چاپ با استقبال زیادی روبه رو شد و جایزه ادبی کلمبیا را برنده شد.

رمان ساعت شوم (In Evil Hour) رمان ساده‌تری نسبت به صد سال تنهایی و عشق سال‌های وباست و برای شروع آشنایی با نوع نگرش و قلم مارکز کتاب بسیار مناسبی است.

داستان کتاب ساعت شوم در دهکدهای نامشخص در کلمبیا اتفاق می‌افتد. در این کتاب گابریل گارسیا مارکز داستان شهر و شهروندانی را تعریف میکند که در تقابل بین کلیسا و شهرداری گیر افتاده‌اند. در این میان اتفاقاتی رخ میدهد که خط داستان را تغییر میدهد.

 

 

برشی از کتاب

جمعیت پراکنده شد. شهردار، بی‌آنکه سِزار مونتِرو را وادارد بارانی‌اش را دربیاورد، همه‌جایش را وارسی کرد. چهار فشنگ در جیب پیراهن و یک چاقوی ضامن‌دار دسته شاخی در جیب پشت شلوارش یافت و از جیب دیگرش یک دفتر یادداشت، یک جاکلیدی با سه کلید و چهار اسکناس صد پزویی بیرون آورد. سزار مونترو، با دست‌های گشاده، بی‌آنکه مقاومت کند، گذاشت تا شهردار همه‌جایش را بکاود و حرکاتش تنها در جهت آسان کردن کار او بود. شهردار کارش را که تمام کرد دو پلیس را صدا زد، چیزها را به آن‌ها داد و سزار مونترو را در اختیارشان گذاشت.

آمرانه گفت:«ببرینش طبقه دوم شهرداری. مسئولیتش با شماست.»

سزار مونترو بارانی‌اش را درآورد، به دست یکی از پلیس‌ها داد و در میان آن دو، بی‌اعتنا به باران و بهت‌زدگی جمعیت میدان، به راه افتاد. شهردار متفکرانه او را، که دور می‌شد. تماشا می‌کرد. سپس رو به جمعیت کرد و دستش را، مانند کسی که بخواهد مرغ‌ها را بتازاند، حرکت دادوفریاد زد:

«پر و پخش بشین.»

سپس چهره‌اش را، که با دستِ بدون آستین خشک می‌کرد. از میدان گذشت و وارد خانه پاستور شد.

مادر پاستور روی یک صندلی ازحال‌رفته بود. زن‌ها دوره‌اش کرده بودند و باپشتکار سرسختانه‌ای او را باد می‌زدند. شهردار زنی را کنار کشید و گفت: «ببرینش بیرون هوا بخوره.»

زن رو به او کرد و گفت: «الان از کلیسا برگشته.»

شهردار گفت:«خیلی خوب، پس دورشو خلوت کنین نفس بکشه.»

پاستور در ایوان، کنار کبوترخان، دمر روی بستری از پرهای خونین دیده می شد. بوی فضله کبوتر همه‌جا را پرکرده بود. چندین مرد داشتند جسد را از جا بلند می‌کردند که شهردار در قاب در ظاهر شد.

گفت:«برین عقب.»

مردها جسد را سر جایش، در میان‌پرها، به حال اول گذاشتند و بی‌آنکه حرفی بزنند عقب رفتند. شهردار جسد را وارسی کرد و به پشت خواباند. پرهای کوچک در همه جای جسد دیده می‌شد. در اطراف کمر، بر خونی که هنوز گرم و زنده بود، پرهای بیشتری چسبیده بود. شهردار پرها را با دست کنار زد. پیراهنش پاره شده بود و سگک کمربند شکسته بود. شهردار امعا و احشا را از زیر پیراهن دید. از جای زخم دیگر خونی نمی‌آمد.

یکی از مردها گفت:«تفنگ ببرکشی بوده.»

شهردار از جا بلند شد. همان‌طور که چشم به جسد دوخته بود، پرهای خونین دستش را با لبه کبوترخان پاک کرد. سپس دستش را به جلو شلوار پیژامه‌اش مالید و به آن‌ها گفت:

«از جا تکونش ندین.»

یکی از مردها گفت: «پس بذاریم همین طور درازکش افتاده باشه؟»

شهردار گفت:«اول باید جواز دفن صادر کرد.»

صدای شیون زن‌ها از درون خانه به هوا رفت. شهردار از میان سروصداها و بوهای خفه‌کننده که کم‌کم داشت اتاق را پرمی کرد، راهش را گشود. در کنار در رو به خیابان با پدر آنخل سینه‌به‌سینه شد.

کشیش با پریشانی خاطر بلند گفت:«مرده؟»

شهردار پاسخ داد: «دیگه روحش به آسمون هفتم رسیده.»

در خانه‌های اطراف میدان بازشده بود. باران بندآمده بود اما ابرها، بی‌آنکه شعاعی از نور خورشید از لابه‌لایشان پیدا باشد، بر بالای بام‌ها درحرکت بودند.

شما میتوانید کتاب ساعت شوم اثر گابریل گارسیا مارکز را در اپسیلون مطالعه نمایید.

دانلود کتاب ساعت شوم